
به گزارش بلاگ حعبه؛ مرد 45ساله ای وارد اتاق مشاوره شد به زور بغض خود را نگه داشته بود در را که بست پشت در روی زمین نشست وشروع به گریه کرد وبر سر وصورت خود میزد قامت مردانه اش خمیده شده بود ومدام میگفت خانم دکتر بدبخت شدم سکوت کردم تا راحت گریه کند وارام شود بعد از چند دقیقه بلند شد وشروع کرد در اتاق راه رفتن وگریه کردن وبه زمین وزمان فحش دادن کمی که ارام شد از اوخواستم بنشیند وکمی اب بخورد نشست واه بلندی کشید ونگاهش را به زمین دوخت گفتم هر وقت ارام شدید وامادگی داشتید صحبت میکنیم سرش را به علامت تایید تکان داد ولیوان اب روی میز را یک جرعه سرکشید وگفت بفرماییدگفتم چیزی که اینقدر اذیتتان میکند وارامشتان را سلب کرده را بگید دوباره زد زیر گریه وگفت 30سال پیش ازدواج کردم دوفرزند دختر دارم.
من از14 سالگی کار کردم از اول روی پای خودم ایستادم .بعد از خدمت سربازی خانواده ام خواستند که برایم استین بالا بزنند وزندگیم را سرو سامان بدهند ودختر خاله ام را که 7 سال از من کوچکتر بود را پیشنهاد دادند چون خانواده خوبی بودند پذیرفتم همه چیز به خوبی سپری شد وما ازدواج کردیم همسرم ادم ساکت ومطیعی بود من در یک کارگاه مکانیکی کار میکردم خدا رو شکر درامدم بد نبود حتی روزهای تعطیل سرکار میرفتم تا درامد بیشتری داشته باشم.
همه چیز به خوبی سپری میشد فرزند اولم به دنیا امد همسرم چیزی تو زندگی برایمان کم نمی ذاشت به فاصله دو سال دختر دومم هم به دنیا امد . همیشه وقتی احساس میکنی که خوشبختی ودیگر چیزی کم نداری یک دفعه یک سیلی میاد و همه چیز را با خودش میبره.
دخترانم 12 و 14 ساله شدند همسرم گفت دوست داره سر کار بره دریک بیمارستان بعنوان کمک بهیار مشغول به کار شد دیگر زیاد خانه نبود ومدام میگفت شیفت داره کم کم از من فاصله میگرفت وبا من زیاد حرف نمیزد واکثرا سکوت میکرد ومدام توی گوشی بود شبها دیر وقت میخوابید همه اینها را به حساب خستگی اش میگذاشتم دوسال به همین منوال گذشت یک روز که به خانه اومدم دیدم که همسرم با گوشی چت میکند ومدام گریه میکند گفتم چی شده گفت چیزی نشده مسئول جدید امده وهمکارانم جابه جا شدند رفتار اوتا چند روز به همین منوال بودیک روز یکی از دخترانم گفت بابا موقعی که خانه نیستی مامان با یکی از همکاران مردش خانه می اید ودراتاق میروند وصحبت میکنند .اصلا باورم نمیشد به همسرم که گفتم گفت یکی از همکارانم براش مشکل پیش امده بود اومد اینجا با هم صحبت کردیم .از انجایی که همه جوره به همسرم اطمینان داشتم شک نکردم
تااینکه یکی از دوستانم بهم گفت مراقب همسرت باش محیط بیمارستان محیط خوبی نیست .دوستم خیلی چیزها را میدانست اما بخاطر ابرو به من چیزی نگفت فقط اشاره کرد که بیشتر مراقب همسرم باشم.
حساس شدم بیشتر به او توجه کردم واقعا رفتارش مشکوک بود در حال چت بود که گوشیش را از دستش کشیدم .دنیا روی سرم خراب شد تار میدیدم او داشت با یک اقا چت میکرد اون اقا هم قربان صدقه همسرم میرفت با همسرم به شدت دعوا کردم کتکش زدم ازش خواستم همه چیز را برایم بگوید.
همسرم گفت اقایی که با او چت میکند سرشیفتشان است وخیلی اورا دوست دارد جالبتر ازهمه این بود که این اقا متاهل بود وهمسر ساده لوح من گول چرب زبانی های این مرد را خورده بود.
روزی هم که همسرم گریه میکرد ومیگفت همکارانش جابجا شدند منظورش همین اقا بوده که بیمارستان وقتی فهمیده این اقا سورفتار دارد عذرش را خواسته بود و همسر من بخاطر همین حالش بد بود. همسرم به شدت به این اقا علاقه مند بود وبه هیج وجه دیگر زندگی خودش را نمی بیند اون اقا هم بعد از اخراجش با همسر من قطع رابطه کرده وهمسرم هم روزو شب ندارد
والان زندگیم رو هواست من زندگی و همسرم را دوست دارم کمکم کنید که او را به زندگی برگردانم