
من به اصرار خواهرم به خواستگاری ملیحه رفتم اما من از ملیحه خوشم نمیآمد. کمرو، چاق و بیسرو زبان بود اما خواهرم اصرار پشت اصرار…
به گزارش بلاگ جعبه، از ملیحه خوشم نمیآمد… زیادی چاق بود و قیافهی دخترهای امروزی را نداشت اما خواهرم پایش را کرده بود توی یک کفش که یا ملیحه یا هیچکس… خواهرِ شوهرش بود ملیحه و از لحاظ اخلاق و نجابت چیزی کم نداشت اما من از او خوشم نمیآمد… دروغ چرا؟ از همان روز اول چشمم به دنبال شادی بود…
گفتم امیر علی تو زن داری؟ چشمهایش از تعجب گشاد شد و گفت تو زن من هستی. گفتم بجز من؟…
او را به آرامش دعوت میکنم و میخواهم شمرده شمرده همه را چیز را از اول شروع کند. بهزاد اینگونه از ماجرای زندگیاش میگوید…
در خانواده متوسطی به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و وضع مالی متوسطی داشتیم. از همان بچگی در کنار درس خواندن کار کردم تا دستم توی جیب خودم باشد. اهل ولگردی و رفیق بازی نبود. تنها خلافم سیگار بود.
دیپلم را که گرفتم رفتم خدمت… تا چشم روی هم گذاشتم دوران خدمت به سرعت برق و باد گذشت و حالا باید کاری شروع میکردم…
با دستفروشی شروع کردم، کارگری کردم، باربری کردم، خودم را به هرکاری میزدم تا وضع مالیام خوب شود تا اینکه با شوهرخواهرم تصمیم گرفتیم کارگاهی دایر کنیم. از سرِ صبح تا بوق سگ سه چهار نفری آنجا کار میکردیم و جان میکندیم تا بتوانیم چیزی جلو شویم و همان روزها بود که خواهرم پیشنهاد داد به خواستگاری ملیحه بروم اما من از ملیحه خوشم نمیآمد. کمرو، چاق و بیسرو زبان بود اما خواهرم اصرار پشت اصرار…
اوضاع به همین منوال میگذشت تا اینکه پای شادی به کارگاهمان باز شد… برخلاف ملیحه امروزی بود و خوشسر و زبان… نگاه نافذی داشت و از زیبایی چیزی کم نداشت… کارمان گرفته بود و قرار بود برای کارگاه یک منشی دست و پا کنیم که شادی یکی از همین گزینهها بود.
از همان اول که با او همکلام شدم، یک چیزی توی دلم تکان خورد و قلبم لرزید… خیلی طول نکشید که شمارههایمان رد و بدل شد و روابطمان صمیمی… تمام فکر و ذهنم شده بود شادی… به جز او کسی را نمیدیدم و به کسی فکر نمیکردم و وقتی خواهر و شوهرخواهرم دیدند روابطمان این قدر صمیمی است و به نوعی به ملیحه پشت کردهام، به بهانه حساب و کتاب من را از آنجا بیرون انداختند…
از آنجا که بیرون آمدم، تصمیمم برای خواستگاری از شادی جدی شد و این مادرم بود که برایم پا پیش گذاشت. در نهایت خواهرم وقتی دید کوتاه نمیآیم، تسلیم شد…
شادی خیلی زود جواب مثبتش را اعلام کرد و با دست خالی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. شادی همانی بود که میخواستم. شوخ، امروزی و خوش سر و زبان… هرجا میرفتیم به چند ثانیه نکشیده همه نگاهها را به خودش جلب میکرد. خیلی دوستش داشتم و برای خوشبختی او همه کار میکردم. کارگاهی برای خودم دایر کردم و کمکم وضع مالیام خوب شد. ماشین خریدم، خانه، مغازه… سفرهای خوب، تازه داشتم خوشبختی را با پوست و خونم حس میکردم و با آمدن دخترم به زندگیامان این خوشبختی کاملتر شد…
پوپک دخترم سه ساله بود. به فکر راهانداختن شغل جدید دیگری بودم که کمکم حس کردم شادی مثل قبل نیست… رفتارهایش با من سرد بود و به من محل نمیگذاشت. مدام سرش توی گوشیاش بود و گاهی گوشیاش را از من پنهان میکرد…
نمیخواستم فکر کنم به من خیانت میکند اما رفتارهایش بیش از حد عجیب و غریب شده بود تا اینکه یک بار موقع چت کردن مچش را گرفتم…